سلام
نمي گيرد
نپنداري مگر صياد كمان از سر نمي گيرد
همان آهودر اين صحرا فغان ديگر نمي گيرد
بريز آن موي شبگيرت به رويت يك دمي از نو
مگر عاشق سراغت را زهر دلبر نمي گيرد
كمند زلفتان گويا اسيران را زخود بيند
سخن از دل برايتان از اين بهتر نمي گيرد
زميخانه گذر كردم همي مستي نديدم من
چرا اين محفل عرفان يكي ساغر نمي گيرد
بسي هجران تو ديدي چون زمن جواين سخن راتو
در اين هجرانِ غم نامي چرا كس بر نمي گيرد
سرا پرده به اندوهي مگر شادي نداري تو
همي گويد ترا مردم زرو زيور نمي گيرد
منم يوسف نويسم بس سخن ازدل به هر نقشي
سخن ازجان فراوان بس همي دفتر نمي گيرد